๑♥๑.. **lovelorn **.. ๑♥๑

 

بی تو دلم میگیرد

و با خودم میگویم

کاش آن یک بار که دیدمت

گفته بودم

که بی تو گاه دلم میگیرد

که بی تو گاه زندگی سخت میشو

که بی تو گاه هوای بودنت دیوانه ام میکند

اما نمیگفتم

که این ** گاه ** ها

گهگاه

تمام روز و شب میشوند

آن وقت بغض راه گلویم را می گیرد

 

درست مثل همین روزها


 
نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 22:51 توسط دلشکسته|


دفتر عشـــق که بسته شـد
        دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
   خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنواین التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ

ــ

نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 22:46 توسط دلشکسته|


 

 

اگر تصویری از هیچم به پای هیچ فرسودم

نه از سنگم ، نه از کوهم، نه یعقوبم نه ایوبم

نه ابراهیم ِ در آتش، نه عیسایم نه مصلوبم

منم خاکی ترین انسان که مجروح دل خویشم

به جز صبری جنون آسا نمی دانم ...نیندیشم

 

نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 13:36 توسط دلشکسته|


 
 

 

ای دریغا كه دلم آتش سوزان غم است سایه ی دیوار سنگی ،

 سر راه من است من به دیوانه شدن روی بر آوردم و دیوانه شدم

 اندر این شهر كنون عاشق و دیوانه شدم

مردم شهر به بالین من آیند و تمنا دارند همه با انگشت به من ،

 مهر تمسخر دارند

بچه های شهر همه از ریز و درشت همه با سنگ به من لطف و عنایت دارند

 چه كنم با دل درویش و شوریده خود درد این دل انگار ، نا تمامی دارد

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 13:35 توسط دلشکسته|


 
 

 

                          کسی رو که دوست داری این قدر نبر بالا که دسته خودتم دیگه بهش نرسه

                                

                                


 

نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 13:34 توسط دلشکسته|


 
 

 

      امواج زندگي را بپذير حتي اگر گاهي تورا به عمق دريا ببرد! آن ماهي آسوده كه برسطح آبها

مي بيني " مرده" است

 


نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 13:33 توسط دلشکسته|


 

                                                                  


 

نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت 13:30 توسط دلشکسته|


 
مثبت اندیشی چیزی فراتر از اعتقاد کورکورانه است و قدرت آن بر زندگی انسانها بسیار زیاد و شگفت انگیز است. خوشبین ‌ها تقریباً در همه جنبه‌های زندگی بهتر از بدبین ها عمل می‌کنند و معمولا به موفقیتهای بیشتری نائل شده و از موفقیتهای اجتماعی لذت بیشتری می‌برند. انسانهای خوشبین همچنین کمتر مستعد پذیرش افسردگی و بیماریهای جسمی هستند . " مارتین ای . پی . سلیگمن " پروفسور روانشناسی دانشگاه پنسیلوانیا می‌گوید: " شواهدی وجود دارد که خوشبینی ، سیستم دفاعی و حفاظتی بدن را تقویت می‌کند."


 


خوشبین بودن یا نبودن چیست؟
 روانشناسان معتقدند خوشبینی و بدبینی ، عاداتی هستند که ما از زمان کودکی می‌آموزیم و والدین ما الگو و سرمشقهای ما هستند. به یاد بیاورید هنگامی که در اثر ترکیدن لوله آب ، خانه جدید شما غرق آب شد، پدر شما آه و ناله کرد که " چرا من چنین خانه بدی را انتخاب کردم؟ " یا گفت : " در قرار داد ما تضمین شده که همه چیز بی عیب و نقص باشد، بنابراین من از معمار ساختمان می‌خواهم لوله کشی ساختمان را تعمیر کرده و خسارت بوجود آمده را جبران کند؟" سلیگمن می‌گوید: " خوشبینی ، یک روش عادی برای توضیح شکستها به خودتان است."

انسان بدبین معتقد است اتفاقات بد ، از شرایطی دائمی و ثابت نشأت می‌گیرد: "من در امتحان ریاضی مردود شدم ، چون استعداد یادگیری اعداد و ارقام را ندارم" و اتفاقات خوب ، از شرایطی موقتی ناشی می‌شود: "همسرم امروز به من یک شاخه گل هدیه کرد، چون روز کاری خوبی داشته". اما انسان خوشبین ، شکست را به عوامل موقتی نسبت می‌دهد "من در امتحان رد شدم چون دقت نکردم" و موقعیتهای مطلوب را به عوامل پایدار؛ " او برای من گل هدیه آورد، چون مرا دوست دارد."

بدبین اجازه می‌دهد ناامیدی در بخشی از زندگی اش وارد شود و به سایر بخشها نفوذ و سرایت کند. به عنوان مثال وقتی به شخصی گفته می‌شود بطور موقتی از کار بر کنار شده است، انسان بدبین نه تنها بخاطر از دست دادن شغل خود احساس بدی دارد بلکه نگرانی اش را به سایر ابعاد زندگی خود منتقل کرده ، ابراز می‌کند که زندگی زناشویی اش در معرض خطر است و فرزندانش غیر قابل کنترل هستند، اما انسان خوشبین اجازه نمی‌دهد یک شکست ، تمام زندگی او را محدود کند، او با خود فکر می‌کند "پس من در این شرایط ، شغلی ندارم، ولی من و همسرم هنوز رابطه خیلی خوب و نزدیکی باهم داریم و فرزندانمان مایه افتخار ما هستند."

وقتی مشکلی پیش می‌آید و کارها خراب می‌شود، بدبین ها خود را سرزنش می‌کنند: برای مثال اگر راننده دیگری به ماشین پارک شده آنها خسارت وارد کند، آنها خود را سرزنش می‌کنند که چرا ماشین را در جای نامناسبی پارک کرده‌اند. اما انسان خوشبین چنین مشکلی را به اتفاق نسبت می‌دهد یا سعی می‌کند راه جدیدی پیدا کند: "دفعه بعد ماشین را در جایی که ماشینهای کمتری وجود دارد، پارک می‌کنم ."

چگونه می‌توانید، خوشبین باشید؟

خوشبختانه عادتهای فرا گرفته شده می‌توانند به فراموشی سپرده شوند. تازه‌ترین تحقیقات نشان می‌دهد که خوشبینی ، مهارتی است که هر انسانی می‌تواند به خوبی آن را فراگیرد . به برنامه چهار مرحله‌ای زیر عمل کنید تا به کمک آن مثبت بیندیشید.

با افکار منفی مبارزه کنید.

فرض کنید با تأخیر به محل کار خود رسیده‌اید، پیش از آنکه خود را سرزنش کنید و بگویید: "من همیشه دیر می‌رسم" از خود ارزیابی دقیق و درستی داشته باشید. سعی کنید بخاطر بیاورید آخرین باری که با تأخیر به محل کار خود رسیدید، چه زمانی بود، دیروز ؟ نه ، هشت هفته پیش. آیا تأخیر شما به این دلیل بود که برای جدا شدن از رختخواب تنبلی کردید؟ نه ، پسر نوجوان شما دیشب باک ماشین را خالی کرده بود و شما مجبور شدید برا ی پر کردن باک ماشین به پمپ بنزین بروید.

بدترین فیلمنامه را تصور کنید که بر خلاف انتظار ، بهترین فیلم را در پی داشته باشد؛ شما آه و ناله می‌کنید که "من حتما اخراج خواهم شد"، اما شاید رئیس شما در ترافیک گیر افتاده باشد و حتی دیرتر از شما به محل کار برسد. در مرحله بعد ، سناریویی را که احتمال وقوعش بیشتر است، مجسم کنید: همچنان که شما با دستپاچگی و به سرعت به سمت میز کار خود می‌روید، رئیس با اخم و عصبانیت به شما نگاه می‌کند. دستپاچه کننده و باعث شرمندگی است، ولی کشنده که نیست. در نتیجه به فکر یافتن یک راه حل باشید. یا در وقت صرف نهار هم کار کنید یا چند دقیقه زودتر خانه را ترک کنید تا در صورت بروز تأخیرهای پیش بینی نشده ، فرصت کافی در اختیار داشته باشید.

با افکار منفی مبارزه کنید.

فرض کنید با تأخیر به محل کار خود رسیده‌اید، پیش از آنکه خود را سرزنش کنید و بگویید: "من همیشه دیر می‌رسم" از خود ارزیابی دقیق و درستی داشته باشید. سعی کنید بخاطر بیاورید آخرین باری که با تأخیر به محل کار خود رسیدید، چه زمانی بود، دیروز ؟ نه ، هشت هفته پیش. آیا تأخیر شما به این دلیل بود که برای جدا شدن از رختخواب تنبلی کردید؟ نه ، پسر نوجوان شما دیشب باک ماشین را خالی کرده بود و شما مجبور شدید برا ی پر کردن باک ماشین به پمپ بنزین بروید.

بدترین فیلمنامه را تصور کنید که بر خلاف انتظار ، بهترین فیلم را در پی داشته باشد؛ شما آه و ناله می‌کنید که "من حتما اخراج خواهم شد"، اما شاید رئیس شما در ترافیک گیر افتاده باشد و حتی دیرتر از شما به محل کار برسد. در مرحله بعد ، سناریویی را که احتمال وقوعش بیشتر است، مجسم کنید: همچنان که شما با دستپاچگی و به سرعت به سمت میز کار خود می‌روید، رئیس با اخم و عصبانیت به شما نگاه می‌کند. دستپاچه کننده و باعث شرمندگی است، ولی کشنده که نیست. در نتیجه به فکر یافتن یک راه حل باشید. یا در وقت صرف نهار هم کار کنید یا چند دقیقه زودتر خانه را ترک کنید تا در صورت بروز تأخیرهای پیش بینی نشده ، فرصت کافی در اختیار داشته باشید.

برنده بودن را تمرین کنید.

در امتحانات ، افرادی که تصور می‌کنند نتیجه خوبی خواهند گرفت و موفق خواهند بود، بسیار بهتر از آنانی که از خود انتظار مردود شدن دارند، عمل می‌کنند ، اگر برای امتحانی که در پیش دارید، احساس نگرانی می‌کنید ، پیش از روز امتحان ، خود را مجسم کنید در حالی که سرجلسه امتحان نشسته‌اید و برگه امتحان در مقابلتان قرار دارد و شما با یاد خداوند و کمک خواستن از او شروع به خواندن سؤالات کرده و به خوبی به آنها پاسخ می‌دهید. در هنگام مواجهه با صحنه واقعی ، این تمرین فکری به شما اطمینان و نیروی اراده خواهد داد.

به خودتان اعتبار و ارزش بدهید.

به موفقیتهای خود در گذشته اعتراف کنید. اتفاقات خوبی را که برای شما بوجود آمده ، به عنوان نتیجه تلاشهای خودتان تجزیه و تحلیل کنید. عکسهایی که در تعطیلات گرفتید، عالی بودند نه به این خاطر که دوربین به خوبی ساخته و طراحی شده بود، بلکه بخاطر مهارت شما در زمینه نور و ترکیب اجزای صحنه. "مهمانی شما در فضای باز موفقیت آمیز بود، نه به این دلیل که هوا خوب و مساعد بود، بلکه این موفقیت به خاطر تدارک خوب و مهارتهای اجتماعی شما بوده است." از موفقیتهای خود تجلیل کنید ( موفقیتهای خود را جشن بگیرید ) : "من قفل در را تعمیر کردم بدون این که مجبور باشم از نجار کمک بخواهم، حالا من به شیوه جدیدی با خود رفتار خواهم کرد." احساس افتخار و مباهات ، نسبت به کمالات و فضایل خود ، برای شما یک احساس خود ارزشی می‌سازد.

برا ی خود ، هدف تعیین کنید.

دقیقاً تعیین کنید که قصد دارید چه کاری انجام دهید. مثلا ً متعهد شوید که هفته‌ای یک بار بصورت داوطلبانه در مؤسسات خیریه فعالیت کنید. هدفهای بزرگ را به هدفهای کوچکتر تقسیم کنید، تا زیر بار سنگین وظایفتان فلج نشوید. با دستیابی به هر هدف اولیه ، شاهد یک پیشرفت خواهید بود. شما در مورد آنچه در آینده اتفاق می‌افتد، احساس انرژی و هیجان خواهید داشت و این ، نشانه و قدرت یک انسان خوشبین است.
نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:42 توسط دلشکسته|


 

روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !

فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...

کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به  او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم  و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !
موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !

 

 
نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:40 توسط دلشکسته|


 
سلام خدا جوني
خدا جون؛يه چيزي به اين شيطون بگو
اذيتم ميكنه
همش ميخواد گولم بزنه
هي ميگه با خدات حرف نزن
... ... ...دروغ بگو
همش ميخواد ناراحتت كنم
هي بهش ميگم برو
خدام مواظبمه
من خدامو دوست دارم
نميخوام ناراحتش كنم
اما گوش نميده
حسوديش ميشه
ميبينه او رو دوست نداري؛ ميخواد يه كاري كنه منم دوست نداشته باشه
بهش بگو دوستم داري
خدا جون
اين شيطون خيلي زرنگه
ميخواد ناراحتت كنم آخرش هم همه چيو بندازه تقصير خودم
بهش بگو دست از سرم برداره
خيلي اذيتم ميكنه
اصلا بهش بگو بره خونشون
اومده خونه من چي كار؟
خونه ي دل من صاحب داره
صاحبش هم تويي
بهش بگو اضافيه
دوستش ندارم
ولم كنه
من هر چي بهش ميگم گوش نميده
دعواش كن خداجون
براش اخم كني ميترسه و ميره
بهش بگو قراره ما دو تا هميشه با هم باشيم
بهش بگو مواظبمي
ديشب همش بهم ميگفت برات نامه ننويسم
اما من به حرفش گوش ندادم
بعد از اينكه نوشتم فهميدم چرا ميگفت ننويسم
مرسي كه حالشو گرفتي
خلاصه اينكه خدا جونم
اين شيطون خيلي آزارم ميده
همش ميخواد ما دو تا رو از هم جدا كنه
بهش بگو بره و دست از سرم برداره
دوستت دارم خدا جون نازم
10تا دوستت دارم
قد تموم ستاره ها دوستت دارم

 
نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:40 توسط دلشکسته|


 

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد:

 اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:

«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

 

نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:39 توسط دلشکسته|



:ادامه مطلب:
نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,ساعت 14:15 توسط دلشکسته|


نوشته شده در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:33 توسط دلشکسته|



من میگم واست می میرم

تو میگی نمی پذیرم                              

من میگم شدم فراموش

تو میگی نه رفتم از هوش

من میگم باز شدی حیرون

تو میگی بیچاره مجنون

من میگم ازم بریدی؟

تو می پرسی نا امیدی؟

من میگم واسم عزیزی

تو میگی زبون میریزی

من میگم تو خیلی نازی

تو میگی غرق نیازی

من میگم دلم را بردی

تو میگی به من سپردی؟

من میگم کردم تعجب

تو میگی دیگه بگو خب

من میگم تنهایی سخته

تو میگی این دست بخته

من میگم دل تو رفته

تو میگی هفت روز هفته

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد


نوشته شده در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,ساعت 19:30 توسط دلشکسته|


 

بهم گفت: «می خوام باهات دوست باشم آخه می دونی من خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم:«آره می دونم فکر خوبیه آخه منم خیلی تنهام»

یه روز دیگه بهم گفت:«می خوام تا ابد باهات بمونم، آخه خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم:«آره می دونم، منم خیلی تنهام»

یه روز دیگه گفت:«می خوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه چیز

 رو به راه شد تو هم بیا. می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام.»

بهش لبخند زدم و گفتم:«آره می دونم فکر خوبیه منم اینجا خیلی تنهام»

یه روز تو نامه اش نوشت:«من اینجا یه دوست پیدا کردم.آخه می دونی من اینجا خیلی تنهام»

منم براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:«آره می دونم، فکر خوبیه منم خیلی تنهام»

یه روز یه نامه دیگه فرستاد و توش نوشت:«من قراره اینجا تا ابد با دوستم زندگی کنم، آخه

می دونی من اینجا خیلی تنهام»

منم براش لبخند کشیدم و گفتم :«فکر خوبیه منم...»

و حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خوشحالم و بیشتر خوشحالم چون اون نمی دونه

که من:          «هنوز خیلی تنهام»

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

نوشته شده در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,ساعت 19:30 توسط دلشکسته|



مطالب پيشين
» دستت را به من بسپار تا از گرمی آن وجودم را پر کنم
» عاشقی =جرم
» 699666999999666999999666996666666996666699999666669966666699
» گمان میکنم.......
» کسی رو که دوست داری
» بدون شرح
» نشان‌ عشق‌
» i dont know why
» اس ام اس های عاشقونه
» سلام
» همه دنیا را گشتم
» میخواهید با روحیات عاطفی متولدین هر ماه آشنا شوید ؟ این مقاله را مطالعه نمایید
» هفن کلید برای به دست آوردن قلب شریک زندگی
» عشق
» عکسه مخفی
» همه دنیا را گشتم2
» کوچه

Design By : Pars Skin